بسم الله الجمیل

سلام عزیز دل

آنجا که تو هستی چه خبرهاست؟

مدتی است که حتی به خواب هم نمی آیی فقط دلیل بی خوابی های گاه و بیگاه من شده ای. انقدر در زندگی ام وجودت را حس میکنم که هرگز نمی پذیرم رفته ای. امشب وقتی برای نماز از قطار پیاده شدم فهمیدم که ما قبلا در همین ایستگاه برای نماز پیاده شده بودیم. خاطرات آن روز صبح مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد. دویدن مان به سمت قطاری که شروع به حرکت کرده بود. استرس گرفتنمان ، صدا کردن مسوول قطار که آقا ما جا موندیم😂 ، خندیدن مان و خدا را شکر کردن مان برای اینکه نهایتا سوار قطار شدیم.

به خاطر دارم شبی که وقت نماز در حرم بودیم و درها بسته شد و تو دست من را گرفتی و انقدر معصومانه با خادم حرف زدی که در را باز کرد و رفتیم...

به خاطر دارم وقتی ۴ ساله بودم و شیرین زبانی کردم و تو گفتی " الهی دورت بگردم" و من با استرس گفتم نه! جایی نرو ! همه همسفرهایمان خندیدند ولی فقط تو فهمیدی که در ذهن یک کودک ۴ ساله چه میگذرد...

وقتی در صحن می نشستیم و تو میگفتی "اینجا حتی اگر فقط بنشینی و تماشا کنی هم کافیست. " راست میگفتی چون من هم میل عجیبی به تماشا کردن این همه زیبایی دارم.

دلم تنگ شده برای وقت هایی که روبروی ضریح می ایستادی و "امین الله" میخواندی.

دلم خیلی برایت تنگ شده...

برای آرامش عمیق ات که حتی سخت ترین طوفان های زندگی هم آسیبی به آن نمیرساند.

برای تلفن حرف زدن های طولانی ات ، برای آشپزی کردنت ، نان و شیرینی پختنت ، روی مبل نشستن و کتاب خواندنت ، حافظ خواندنت ، امام شناسی خواندنت ، و حتی این اواخر دیوان عراقی خواندنت...

دلم تنگ شده برای یک لحظه در آغوش کشیدنت...

بد جور جایت خالیست. تا کی لباس هایت را ببویم؟ تا کی اینقدر شبیه تو باشم؟ تا کی اینقدر دلتنگ باشم؟ تا کی؟

این بار همه چیز از پیاده شدن از قطار برای نماز شروع شد!

مرور هزار باره خاطره هایت هرگز از دلتنگی ام کم نکرده است...

میدانم این نامه را خواندی. 

به خوابم بیا خوب ترین♡