بسم الله الحنّان

عمیقاً خوب نیستم!

از بیرون که بخواى نگاه کنى نه تنها مشکلى نیست بلکه کلى اتفاق خوب هست که میشه باهاشون تا مدت ها خوشحال بود!

ولى در درونم یک چیزى کمه یک جاى خالى عمیقى هست که هرچى هم تلاش کنم پُرش کنم، پر نمیشه! شاید در درونم یکسرى چیزها سرجاى خودشون نیستن که اینجورى در تلاطمم. هرکارى که میکنم، هر پیشنهاد جدیدى که به خودم میدم، هر تصمیم جدیدى که میگیرم، بازم انگار درست نمیشه. دیگه واقعا میترسم از اینکه براى درست شدن حال این دیوانه، تصمیم جدیدى بگیرم! تصمیمى که دیگه تیر آخره و اگر جواب نده واقعا نمیدونم اون موقع باید چیکار کنم با خودم و زندگیم!

کاش یک روز بلند بشم و ببینم رفتنت از این دنیا فقط یک خواب بوده! بیدار بشم و ببینم بازم من زودتر بیدار شدم و تو خوابى! به جبران دلتنگیام یکم نگاهت کنم بعدشم تو بیدار بشى و تند تند کارهاتو انجام بدى و بعدم بشینم و برات بگم از این همه سردرگمى! کارى که هیچ وقت نکردم! چون تا وقتى تو بودى همه چیز سرجاش بود...

تا وقتى تو بودى و مهربونیات بود، زندگى خیلى قشنگ تر بود چون میدونستم یکى اینجا هست که حتى اگر فکر کنه من اصلا دوسش ندارم، بازم دوسم داره! یکى اینجا هست که وقتى محبت میکنه، منتظر نمیمونه تا من در ازاش کارى براش انجام بدم!

آدم معمولا وقتى یک چیزى رو از دست میده ، یک چیزى هم بدست میاره ولى من تو رو که از دست دادم، بیشتر و بیشتر از دست دادم...