بسم الله الطیف

بعضی وقت ها فقط شعر میتونه حالم رو خوب کنه! اونم از نوع «علیرضا آذر»اش

یک مثنوی طولانی داره که میخوام چندتا بیتش رو اینجا بنویسم.

زندگی یک چمدان است که می آوریَش

بار و بندیل سبک می کنی و می بَریش

.

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

.

چمدان دستِ تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالتِ غمگین شدن است

.

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

بازی منتهی العافیه را می بازم

.

خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرن اتم

.

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

.

بی تو من با بدن لختِ خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالتِ تهران چه کنم

.
بی تو پَتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شبِ وسوسه انگیز مرا می شکند

.

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ تواَم آزادم

.
چای داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقَدَر سرد شدم از دهنت افتادم