نمیدونم از چی بگم و از کجا شروع کنم! شاید باید از اونجایی بگم که جمعه وقتی داشتم از سر مزار شهید ایمانی میومدم، آگهیِ چسبونده شده به در رو دیدم که روش نوشته شده بود «پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت مصادف با ۲۳ شعبان» انقدر شوکه شدم که فقط کفش هام رو پوشیدم و حلوا رو به زور با بغض وحشتناکی قورت دادم. وقتی رسیدم روبروی گنبد دیگه بغضم ترکید. انگار فهمیدم که چرا همه چیز دست به دست هم دادن که من بمونم قم. شنبه ۲۵ شعبانه و من باورم نمیشه که یکسال دیگه هم گذشته.

تو سرویس که نشستم، انگار همه خاطرات از اول شروع شد. یادم اومد که اوایل باور نمیکردم. همش منتظر بودم یک روز برگردی و بگی «من زنده‌ام» دوست نداشتم کسی لباس هات رو از تو کمد جمع بکنه. فکر میکردم میای و میگی «لباس هام کو؟» اون روزا همش این سوال مسخره رو میپرسیدن ازم که « دلت تنگ میشه براش؟! » نمیدونم واقعا دلتنگ بودن یا نبودن من چه ربطی به بقیه داشت ولی در هر صورت جواب من همیشه منفی بود. دلم تنگ نمیشد چون دائم کنارم حست میکردم. انگار همیشه بودی. مراقبم بودی. اگه میخندیدم توهم لبخند میزدی. اگه گریه میکردم پا به پام اشک میریختی. انقدر تو خوابم میومدی که شب ها به امید دیدنت میرفتم بخوابم. ولی الان بعد از اینهمه سال، خیلی چیزها فرق کرده چون من میدونم که دیگه نمیای. دیگه لباس هات جمع شده تو یک چمدون تو کمد خودم. دیگه مثل قدیما حواس پرتی نمیکنم و برات بشقاب نمیارم سر سفره. دیگه جرأت کردم و عکسمون رو گذاشتم جلوی آینه. دیگه میدونم که چقدر برام دعا میکنی و دوسَم داری. تو یکی از اون آدم هایی هستی که میدونم همه جوره پای دوست داشتنم می‌ایستی. حتی اگر صدها بار اشتباه کنم و حتی اگر من دیگه دوسِت نداشته باشم!

ولی من امروز حالم خوبه. با همه‌ی نبودنت. با همه‌ی دلتنگیام. با همه‌ چیزای خوب و بد این زندگی. حالم خوبه چون امروز تو رو در درون خودم حس میکنم.  به قول علیرضا آذر:

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

ضمنا حال باید خوب باشه :)