بسم الله الحبیب

امروز خیلی به یاد موندنی شد.

صبح با نگرانی چشمامو باز کردم و وقتی ساعت رو دیدم واقعا وا رفتم :(

برای سحری خواب موندیم اونم سحری‌ای که خودم نصفه شب درستش کرده بودم. با اینکه آشپزی بلدم ولی تو خوابگاه غذا درست نمیکنم. دیشب جزو اون معدود شب هایی بود که غذا درست کردم و وقتی صبح دیدیم نتونستیم بخوریمش، آه از نهادمون برخاست 😂
صبح رفتیم دانشگاه و من تخت خوابیدم تا ۱۰ 😂😂😂 چون واقعا داشتم فوت میشدم و فیزیولوژی هم ارزش بیدارموندن رو نداشت. ولی بعدش رفتم سر کلاس اندیشه. کلاس هاش خیلی فانه. خیلی میخندیم😂 البته کتابم رو هم خوندم و به این پی بردم که واقعا نویسنده خیلی بی‌ادبه😂 اعصابم خرد شد :/ بعد هم فعالیت ها و عادت هایی که میخواستم در تابستون بیشتر روشون تمرکز کنم رو لیست کردم.
بعد کلاس هم رفتیم جلسه و صحبت کردیم و خندیدیم و علاوه بر این‌ها چیزهای مهمی افتاد تو ذهنم که احتمالا تا چند روز آینده مینویسمشون.
بعدش به فرزانه گفتم بریم حرم؟ اول گفت خیلی خسته‌ام. بعد گفت بریم. اون موقع من دیدم که خیلی خسته‌ام و دارم هلاک میشم :/ ولی خب بازم گفتم بریم. چهار قدم رفتیم دیدیم نه! انصافا نمیشه. جنازه میشیم. همون چهار قدمو برگشتیم و نشستیم منتظر سرویس. بعد الهه رو دیدیم و اون هم ذوقش رو بابت عصب کشی دو تا کانال باقی مونده‌اش باهامون به اشتراک گذاشت. واقعا خیلی خوشحال بود. میگفت حس پرواز دارم😂 ما هم میخندیدیم.
بعد هم رسیدیم خوابگاه و خوابیدم تا نزدیک‌های افطار😅 و بعد بلند شدیم رفتیم مراسم افطاری کانون قرآن و عترت.
موقع تقدیر وقتی اسمم رو تو بخش حفظ یک جزء دیدم از تعجب و خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. بعد هم اسم فرزانه رو دیدیم و دوتایی فقط خندیدیم. واقعا خیلی خوشحال شدم. اصلا خیلی تر از خیلی...

حدود ساعت ۱۲:۱۵ هم برگشتیم خوابگاه😅 و نشستیم همون غذایی که درست کرده بودم و قرار بود سحر بخوریم رو خوردیم😂 و باز هم کلی حرف زدیم و خندیدیم😂
امروز خیلی حس و حال خوبی داشت که واقعا خدا رو شکر کردم بخاطر همه چیزش :) 
روز قشنگی بود...