بسم الله

میخواستم بیام و راجع به شاغل شدنم بنویسم و پیشنهادهای کاریِ جدید. ولی نشد، از حوصله‌ام خارج بود شاید!

امشب اومدم که بنویسم از یک چیز دیگه...

میدونی، نمیدونم ایرادم کجا بود! نمیتونم از یکی ناراحت باشم و نگم! گرچه که نهایتا فراموشش میکنم ولی به مرور همین ناراحتیا، طناب یک رابطه رو پوسیده و پوسیده تر میکنه.

از گوشه و کنار یک جوری گفتم که عاقا من دارم ناراحت میشما! شاید از نظر اون حرف هاش صرفا یک شوخی ساده یا حتی بامزه بود ولی خب برای من، تو این وضعیت، شوخی مناسبی نبود. برای منِ حساسِ بی حوصله، کمی بیشتر از ظرفیت بود.

اومد.

اومد گفت چیه چرا ناراحتی؟! گفتم. تک تک چیزایی که ریز ریز جمع شده بود و الان شده بود یک حس ناخوش!

خب در این جور مواقع فقط باید ناز خرید. از یک دختربچه‌ی لوس! که پناه آورده به خودت. که خودت غم هاشو بشوری ببری. که بگی نه به خدا منظوری نداشتم. ببخشید. ناراحت نباش. دو تا بیت شعر بفرستی و بگی آشتی؟!

میدونم همه اینایی که گفتم انتظاراتیه که بهتر بود نداشتم. توقعاتیه که اگه نداشتم، الان هر دو راحت تر بودیم.

ولی این دفعه از دستم بدجوری دررفته. انتظار دارم. بیشتر از اون چیزی که قرار بود داشته باشم.

میدونم. من خیلی وقت ها بی‌حوصله جواب دادم. خیلی جاها کم ذوق کردم برات. شاید خیلی وقت ها باعث دلخوریت شدم و حتی به روم نیاوردی. خیلی جاها کم مهربون بودم برات. ساده بگم شاید خیلی، کم گذاشتم ناخواسته.

دفاعی ندارم. متاسفم. بخاطر همه کارهایی که باید میکردم و نکردم. یا کارها و حرف هایی که نباید میکردم و میزدم ولی کردم و زدم... معذرت

امشب به جای همه اون انتظارا، یک جور دیگه‌ای جوابمو دادی که خیلی غمم گرفت. خب بهت حق میدم. شاید خیلی کسل بودی. شاید وقت خوبی برای حرف زدن نبود. ولی خب چیکار کنم. دلم غم داره ازت. صاف نیست.