امروز ظهر مهدیه استوری گذاشته بود «انا لله و انا الیه راجعون» 

یکم صحبت کردیم با هم. متوجه شدم مادربزرگ همسرش فوت شدن.  غم نشست تو دلم...

کم کم داشت یادم میرفت تا اینکه مامان جونم زنگ زد. سلام و احوالپرسی و اینا. گفت آره فلانی این ۵ روز رو روضه گرفته بود. اومدم بگم «عه راستی مهین خانم بهتر شد؟!» که گفت مهین خانم فوت کرده...

دلم آتیش گرفت. تمام ذرات وجودم زدن زیرش. گفتن نه، امکان نداره...

دقیقا مثل وقتی که زهرا خانم، مامان فاطمه، رفت. یادمه از وقتی شنیدم تا وقتی رسیدم، اشک ریختم. در حین بستن چمدون، تو راه فرودگاه، تمام مسیر تا مشهدو گریه کردم.

دقیق تر مثل وقتی که آرزو رفت...

نه آرزو نرفت، آرزو هنوز هم هست. مگه میتونه بره؟!

اشک ریختم، به زور یه لیوان آب دادن بهم، چند لحظه سکوت برقرار شد. شاکی بودم. از اینکه چرا اینقدر دیر دارن به من میگن. و توجیه اونها این بود که تو خودت حال و روز خوبی نداشتی، چی میگفتیم بهت؟! تا خود قم گریه کردم. باورش سخت بود. خیلی سخت...

چه زود آدم‌های زندگیمون از کنارمون میرن...

یه روز منم میرم.

و اون روز، با انبوه حرفهایی که میخواستی بهم بزنی، چیکار میکنی؟