در طی همین دو سه روز گذشته ٣کار مهم رو بالاخره انجام دادم! هر کدومش پتانسیل داشتن طولانی مدت خوشحالم کنن! الان که همشون با هم اتفاق افتادن (بهتره بگم باعث شدم اتفاق بیوفتن) خیلی خوب شده😍

اولیش و مهم ترینش:

"شروع دوباره ی دوستیم با طهورا"

حدودا یک سال و نیم پیش با دلخوری از هم جدا شدیم البته شبیه طلاق توافقی بود😂 اه چرا من دو دقیقه نمیتونم جدی باشم😭😠 باز اگر با داد و بیداد و دعوا جدا میشدیم کمتر دلم میسوخت تا اینکه با اون بغل طولانی مدت و غم های نشسته رو دلمون پرونده دوستیمونو بستیم! اونم چه دوستی ای، همه غبطه میخوردن به حال خوبمون با هم، به صمیمیت زیادمون، به هماهنگ بودن های فراتر از حد تصور، به هوای همدیگه رو داشتنمون، به جزء جزء این رابطه ی عمیق!

نمیخوام بگم چی شد و چی نشد که از هم جدا شدیم فقط یک درس عجیبی برای هردومون جا افتاد که بد نیست شمایی که داری این متنو میخونی، بدونی.

هر مشکلی با هر کسی دارید از همان اول با خودش، فقط و فقط "خودش" صحبت کنید فقط و فقط "صحبت" کنید. فکر نکنید طرف مقابلتون علم غیب داره یا مثلا با ایما و اشاره و گوشه کنایه دقیقا باید منظور شما رو بفهمه.

یک سال تمام مدت جلوی چشم هم بودیم! تمام مدت! ترکیبی از حسرت و غم تو نگاهمون موج میزد! میدیدیم چقدر تفاهم داریم ولی به روی خودمون نمی آوردیم! به معنای واقعی کلمه همدیگه رو "نادیده" میگرفتیم. هیچ کدوم هیچ کاری نمیکردیم...

هر کاری کردم خاطراتمون با طهورا از ذهنم نرفت بیرون که نرفت! اونم منی که حافظه ام از افتضاح یک چیزی اون ور تره! فکر کنم دلم نمیخواست فراموششون کنم وگرنه من هر روز ذهنم تصفیه میشه از خاطراتی که دوسشون نداشته باشم.

این مدت خیلی خوابه طهورا رو میدیدم. راستش دیگه این وضعیت قابل تحمل نبود. خسته شده بودم. رفتم بهش پیام دادم و بعد از احوالپرسی اینو براش فرستادم

"میای همه اتفاقات تلخی که بینمون بوده رو ازشون درس بگیریم و بعد بندازیم شون دور؟

دوباره مثه قدیما بشیم

حتی بهتر..."

این پیامو عینا گذاشتم اینجا تا بدونیم ترمیم یک رابطه ی آسیب دیده خیلی هم کار سختی نیست فقط باید هر دو طرف به مرز خواستنه اون رابطه برسن!

شاید براتون جالب باشه جوابشو ببینین

"وااای فاااطمههه

اصن دیگ بهشووون فک نکنیممممم

اصن دیگ خیلی خوب باشیم

😭😭😭

اصن واقعا من معذرت

من پشیمونی

من همه چی"

و اشکی بود که با خوندن این پیام تو چشمام حلقه زد...

باورم نمیشد در عرض ٥ ثانیه دوباره شدیم همون رفیقای قدیمی!

حدس میزدم کار پیچیده تر از این حرفا باشه ولی در آسون ترین شکل ممکن انجام شد!

مرسی خدا❤️ این دوستای خوب هدیه تو هستن...



حالا میریم سراغ دومین کار مهم:

"رفتن به دندونپزشکی"

شاید باورتون نشه ولی من از دندونپزشکی میترسیدم!(این جزء  اون ترسایی هستش که اصلا از داشتنش خوشحال نیستم) باز الان خدا رو شکر بهتر شدم فقط از جراحی میترسم!

خیلی خوشحالم که بالاخره رفتم دندونپزشکی. گرچه فقط چکاپ بود و کار درمان رو شروع نکردن ولی همین که خودم فهمیدم وضع دندونام در چه حاله، خودش عالیه!

در کنار منع شکلات و امثالش که گرد غم رو پاشید رو صورتم😂، یک جمله ای گفت دکتر که ذوق مرگ شدم:

"شما نیاز به کار زیبایی ندارید"😍

اینم عکسی از مطب خانم دکتر:


و اما کار مهم سوم:

"تصمیم جدی برای سحرخیزی"

دیگه واقعا زندگیم داشت کپک گونه میشد! واقعا هر چی خودم خودمو تحمل کرده بودم بس بود! آدم بهترین ساعت ها از بهترین روزهای زندگیشو بگیره بخوابه؟! واقعا برای توصیفش کلمه ای به جز "حماقت" به ذهنم نمیرسه!

خوندن یک مطلب جالب! در رابطه با سحرخیزی هم تأثیر بسزایی داشت در تقویت انگیزه برای شروع کردنم به طور جدی!

الان که دارم این متنو مینویسم دارم از شدت خواب آلودگی شهید میشم. فکر کنم تا یک ساعت دیگه مجبور بشم با چوب کبریت چشممو باز نگه دارم! ولی بازم میگم که خوبه! همین سختی های اولشم خوبه!

این بود "خوشحال کننده ها" ی زندگی من...