بسم الله الغفور

خب با این حافظه قوى اى که من دارم، مجبورم به طور خلاصه یادداشت کنم چه کارهایى انجام دادم تا بعداً یادم نره!

اولیش دیدن قل کوچیکه بود و به قول خودش " اولین دیدار بهارى" بعد هم دادن کادو هاى تولدش زودتر از موعد! بعد هم رسیدن به قم و رفتن به حرم و ناهار و کمى هم اضافه آوردن وقت که منجر به انجام کارهاى جالبى شد که گفتنش جایز نیست😂

خب حالا بریم سراغ بقیه اش

بعدیش میشه اردو جهادى قمرود که حقیقتا تجربه جالبى شد برام هم کار درمانیش هم کار با نوجوانش! سوتى که خب به صورت پنهان و آشکار میدادم. هم خندیدم و هم خندوندم!😂

ایندفعه بیشتر بخش جراحى بودم و فکر کنم دستیار همه دکترها بودم 😂 دقیقا برعکس دفعه قبل!

کل خستگى اردو جهادى یک طرف، خستگى آخرین مریض روز آخر یک طرف! ٣تا دکتر با همکارى هم عقل پایینو کشیدن تموم شد! حجم انبوهى از گازهاى خونى و انواع فورسپس و الواتور که اونجا جمع شده بود، کافى بود تا هرکى وارد میشه متوجه بشه سه ساعته بالاسر این مریضیم!

بگذریم...

بالاخره برگشتم خونه ولى سه ساعت بعدش دوباره رفتم!

رفتم اعتکاف رفتم که سه روز از این قالب معمول زندگى بیرون بیام نه به کسى زنگ زدم نه جواب کسى رو دادم. قطع ارتباط به تمام معنا!

ایندفعه سعى کردم یک باور رو در درون خودم بشکنم! سخت بود ولى شد!

به خودم گفتم باید ایمان بیارى که یک ساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادته! باید بدونى که نیومدى اعتکاف که کل مفاتیح الجنان رو عملى کنى! نیومدى که گریه کنى و برى تهشم هیچى به هیچى!

به خودم گفتم هیچ لزومى براى انجام اعمال مستحب وجود نداره هرجا دیدى دلت نمیکشه، رهاش کن! 

سخت بود یکم ولى عمل کردم بهش! اعمال نصفه نیمه، نماز رها شده، خوابیدن حتى! 

یجورایى سعى کردم اصلا به خودم سخت نگیرم و بیشتر فکر کنم به زندگیم! به جاى خوندن رگبارى نماز و دعا و...  سر و ته منو میزدى چشمام خیره به سقف بود و در فکر فرو رفته بودم! سقف مسجد بی نهایت ناز بود! بی نهایت! یک نارضایتى خاصى داشتم از خودم شایدم بشه گفت سردرگمى نمیدونم چه مرگم شده بود!

نتیجه خوندن خطبه ١٦١ نهج البلاغه و وصیت نامه یک شهید مدافع، شد یک تصمیم مهم براى زندگیم! دقیقا تو همون قسمتى که نمیدونستم باید چیکار کنم، حساب کار دستم اومد.

خب این اعتکاف رو خیلى دوست داشتم هم بخاطر خلوت گزینى و کم حرفیم هم بخاطر متفاوت بودنش برام! حتى براى بقیه کمى عجیب بود که چرا من بیشتر میخوابم! چرا خیلى سر سجاده نیستم و...

حتى یکى بهم گفت تو چقدر آرومى و من فقط لبخند زدم! اون روى منو ندیده بود بنده خدا😁 البته غالباً این روى آروم و ساکت و درونگرام رو ندیدن😂

خلاصه که زندگى در جریانه! امسال اصلا تعطیلات نوروز رو احساس نکردم چون اصلا خونه نبودم و فکر میکنم خانواده دچار یک اعصاب خردى پنهانى شده! دلتنگیشون رو اینجورى ابراز میکنن دیگه :) صبورى و درخانه ماندن بایدم تا کمى اوضاع به سامان رسد!