بسم الله الکریم🌸


اون روزى که بعد از شب هاى سخت، چشماتو باز میکنى و به خودت لبخند میزنى، همون روزى که حس میکنى انگار چرخ دنیا یه جور دیگه میچرخه، روزى که دیدت به زندگى عوض میشه و حس میکنى رهاتر شدى، اون روز روزیه که بزرگتر شدى!

٩ بهمن بود که حس کردم پا به دنیاى قشنگ نوزده سالگیم گذاشتم...

روزى که براى اولین بار احساس کردم نوزده سالگى هم خوبه ها! روزى که فهمیدم هرچى بزرگتر میشم، بیشتر دیوونه بازى درمیارم و کمتر جدى میگیرم مسائلو. روزى که یاد گرفتم هرکى هرچى گفت بگم باشه یاد گرفتم که سر هر چیزى بحث بیخود نکنم و یاد گرفتم که من نمیتونم مسائل رو از دور قضاوت کنم و نمیتونم حق رو به هیچ کسى بدم.

از این شروع قشنگ نوزده سالگى، از این همه لطف و مهربونى خدا خیلى خوشحالم. از دعوت شدنم به مشهد، از اون همه لحظه هاى قشنگ خیلى خوشحالم. شاید پررنگ ترین خاطره اى که از مشهد برام موند، اون شبی بود که داشتیم از حرم برمیگشتیم. قدم میزدیم و حرف میزدیم. حرفایی که گفتنشون آسون نبود...

بعدم که راهى نجف شدیم. یه حس غیرقابل توصیفى داره حرم امیرالمؤمنین که حتى تصورش هم اشک رو تو چشم آدم جمع میکنه. با اون پرچم هاى سیاه فاطمیه...

رفتیم کربلا و من هنوز مات و مبهوت بودم که چى شد و چجورى شد که منو دعوت کردن. اون روزى که اتفاقى از مقابل تل زینبیه و از باب رأس الشریف وارد شدم و درست مقابل قتلگاه دراومدم، بغض بدى گلومو گرفت. جمعه بود و همه چی بوى غربت میداد. هیچ وقت همچین حسى رو تجربه نکرده بودم. تو محرم هیچ سالى. تو هیچ عزایی. تو هیچ روضه اى. روضه مکشوف بود اونجا. به ضریح سیدالشهدا و شهداى کربلا که رسیدم، انقدر دلمو غربت و غم گرفت که بى اختیار زدم زیر گریه...

حرم عمو که میرفتیم، زمان دیر میگذشت یا یه چیزى میشد که باعث میشد بیشتر بمونیم اونجا و من دلم میرفت واسه مهربونى و دوست داشتنش. بهش که فکر میکنم غم از رو دلم میره. اونه که همه چیزو میدونه و هواى همه مونو داره.

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربى بحق اخیک الحسین❤️

الهى که این شروع خوب، پایان خوبى هم داشته باشه...