بسم الله الشکور


جلوى آینه ایستاده. یک لنگه جوراب بنفش ساده را در دستش گرفته. طبق عادت همیشگى به جاى اینکه خم شود، پایش را بالا می آورد و جوراب را میپوشد.همین که سرش را بالا مى آورد، چشمانش در آینه به خودش می افتد. کمى مکث میکند و از خودش میپرسد باورت میشود که نوزده ساله شده اى؟ 

نگاهش را از خودش میگیرد و ترجیح میدهد سوالش را بى جواب بگذارد. درب کمد را باز میکند. در انتخاب لباس، زیاد به خودش سخت نمیگیرد. یک پیراهن نسکافه اى با طرح هاى شلوغ پلوغ قهوه اى و آبى را برمیدارد. یقه اش را مرتب میکند و سراغ روسرى ها میرود. دوست دارد امشب ساده و ملیح باشد. روسرى صورتى کمرنگى را برمیدارد. بین پالتو مشکى و قرمز دو به شک میماند. دست آخر همان مشکى همیشگى را برمیدارد و روسرى را هم، لبنانى میبندد. چراغ ها را خاموش میکند و بعد انگار که چیزى را فراموش کرده باشد، دوباره چراغ ها را روشن میکند. به سمت آینه میرود. به خودش نگاه میکند و میگوید نه انگار که واقعا نوزده سال را تمام کرده اى! کمى ادکلن میزند و اینبار سریع از اتاق خارج میشود. پله ها را پایین میرود و چادرش را از روى جالباسى برمیدارد. کیف قهوه اى کوچکش را با کلید خانه، هندزفرى، ماژیک صورتى و نخل و نارنج پر میکند. پایین میرود. کفش هاى مشکى پاشنه پنج سانتى را پا میکند و از خانه خارج میشود. هیچ توجهى به حیاط نمیکند و رد میشود. درب عقب ماشین را باز میکند و با طمأنینه مینشیند.

در طول مسیر، ذهنش را آزاد میگذارد. به همه چیز و هیچ چیز فکر میکند. گاه گاه لبخند میزند یا که آرام میخندد. از فکر کردن به آینده سیر نمیشود. براى خودش سناریوهاى مختلف میچیند و دوباره میپرسد که بالاخره چه میشود؟ گوشى اش را روشن میکند و با دیدن  یادآور" الحمدلله على کل حال" روى صفحه گوشى، زیرلب الحمدلله میگوید و سراغ پیام هایش میرود. چندتایى را جواب میدهد و دوباره گوشى را خاموش میکند. دوباره به فکر فرو میرود و با خودش میگوید سال خوبى را از سر گذرانده. با وجود بالا و پایین هاى هجده سالگى، خوب خودش را پرورانده.

 حواسش را جمع صحبت هاى بابا میکند. چند جمله اى رد و بدل میشود و برنامه فردا مشخص میشود. نگاهش را به خیابان هاى شلوغ میدوزد و به فکر کردن ادامه میدهد. کمى دقیق میشود و میبیند که در این سال خوب رشد کرده. خوب یاد گرفته که صبر یعنى دلت دریایی آرام و مطمئن باشد! و شکر یعنى گله و شکایت معنایی ندارد! انگار که خوب درک کرده خدا محبت مطلق است و خوب پی به آن برده که ایمان همان گوهر وجود انسان است که دم به دم به طرق مختلف آن را می آزمایند.

با نزدیک شدن به خانه عمه، روسرى اش را براى آخرین بار در آینه مرتب میکند و با خودش فکر میکند که آماده شروع است. آماده شروع یک زندگى شیرین تر. در دلش آرزو میکند که زندگی اش امام زمانى بشود. چشم هایش را میبندد و آمین میگوید...