بسم رب الشهدا و الصدیقین


همه چیز از یک کلیپ ساده شروع شد. روایت عاشقانه یک همسر شهید و گریه بى اختیار من!

نه خودش را میشناختم  و نه اسم همسرش را شنیده بودم اما در نگاه اول بدجور به دلم نشست...

از چهره کم سن و سالش حدس زدم که همسرش شهید مدافع حرم باشد. و فقط همین!

تا چند روز درگیر این صحبت یکى دو دقیقه اى بودم تا اینکه کلیپ دیگرى روزى ام شد. بعد از آن احساس کردم تمام غربت دنیا را جمع کردند و یکجا در دل کوچک من ریختند. آن قدر این روایت غریب بود که خودش هم به گریه افتاد. من هم اشک می ریختم و از شدت درماندگى نمیدانستم چه باید بکنم!

ناخودآگاه در ذهنم این شهید را به اسم "شهیدى که هرچه از او میبینم مرا به گریه می اندازد" ذخیره کردم.

چند روز بعد یک متن راجع به او خواندم و چند روز بعدترش هم کلیپ وصیت کردنش را دیدم. مثل همه شهدا نورانى بود. اما علاوه بر آن، یک چیز عجیب و قشنگ هم داشت. یک چیز که هنوز هم نمیدانم چیست. این چیز اسم ندارد. فقط میشود آن را احساس کرد!

چند روزى از همه این ماجراها گذشته بود که در کتاب فروشى، جلد یک کتاب توجهم را جلب کرد و به نظرم آشنا آمد. نگاه کردم و دیدم کتاب خاطرات این شهید مدافع حرم به روایتگرى همسرش است. کتاب را برگرداندم. پشت جلد را خواندم. همان حرف هاى اولین کلیپى بود که دیدم. با خواندنش، بغض گلویم را گرفت. چشمانم را بستم و سعى کردم جلوى اشک هاى لجبازم را بگیرم...

کتاب را گرفتم و از بابت داشتنش کلى ذوق کردم. این کتاب هدیه زیباى خدا بود.

هایلایترم را برداشتم و شروع کردم به خواندن. هر جمله اى که دوست داشتم را با ماژیک صورتى خط کشیدم. نکات مهم و ویژگى هاى منحصر به فرد شهید و همسرش را هم هایلایت کردم. مثل یک شاگرد تازه وارد، هرچیز که فکر کردم  براى این زندگى ام لازم میشود را، علامت زدم. سعى کردم همه معادلات را کنار هم بگذارم تا بتوانم فرمول شهادت را پیدا کنم.

اکثر مواقع، خواندن کتاب را تا جایى ادامه میدادم که دیگر اشکم درمى آمد.

این کتاب هم باعث شد حسرت بخورم و هم باعث شد امیدوار شوم! علت حسرت خوردنم که واضح است اما علت امیدوار شدنم این بود که خوب موقعى کتاب را به دستم رساندند و حالا که ابتداى مسیر بندگى و زندگى هستم میتوانم بهتر و درست تر قدم بردارم.

این شهید بدجور من را به خودش رساند. در درست ترین زمان و به زیباترین شکل! در آستانه نوزده سالگى، این روزهایم را شیرین تر کرد و این شروع را قشنگ تر!

بعد از خواندن این کتاب، بیشتر ازقبل فهمیدم که زندگى کردن شهدا با زندگى کردن هاى ما فرق دارد. خیلى هم فرق دارد! آن ها خیلى بیشتر هواى خدا را در زندگى شان دارند...

شاید تنها شباهتى که بین مان به نظرم آمد، چشم هاى روشنش و علاقه شدیدش به هندوانه، انار و خورش فسنجان بود :)

و حالا من ماندم و این همه تفاوتى که باید به شباهت بدل شوند...