بسم الله الرحمن
بحث است دیگر، گاهى پیش مى آید...
-او: تو چرا اینقدر سرت تو گوشیه؟!
-من: کى؟! من؟؟؟
-بله! فکر میکنم خیلى دارى با اینترنت کار میکنیا...
-ولى من فقط با اینترنت گوشیم کار نمیکنم، خیلى کارها میکنم باهاش!
-یکم بیا در جمع خانواده بشین...
-در جمع خانواده هم که میام، شما همش سرتون تو گوشیه، منم میرم تو گوشیم!
-من هزارتا مریض دارم که باید جوابشون رو بدم!!!!(رگه هایى از لجاجت، عصبانیت و حرصى شدن در صدایش مشخص بود!) تو چرا خودتو با من مقایسه میکنى؟! تو جواب مریض میدى؟!
-من اینو نگفتم من گفتم وقتى میام پیشت هم، با گوشیت کار میکنى!
...
وى آشپزخانه را ترک کرد و سر میز ناهارخورى نشست!
وقتى آمدم سر میز، تنها صندلى خالى، کنار "او" بود. با کمى دلخورى رفتم و نشستم.
نهار را شروع کردیم و هردو سعى کردیم آن بحث مسخره را فراموش کنیم! چون معلوم بود لج کرده! وگرنه من که میدانم کارهاى متفرقه هم با گوشى انجام میدهد و خب آنچنان هم ایرادى ندارد. یعنى خیلى هم سرش در گوشى فرو نرفته و حالش خوب است! من هم آنقدرى که اظهار میکرد، سرم در گوشى نیست و ضمنا کارهاى مفید زیادى هم انجام میدهم! به نظرم گشنه اش شده بود و بهانه میگرفت! نهار میخواست! وگرنه دلیلى نداشت بلند شود تا آشپزخانه بیاید و بگوید "خیلى سرت تو گوشیه!"
وسط غذا خوردن، یک تربچه از ظرف سبزى خوردن برداشت و سمتم گرفت! در فکر این بودم که آیا این روش نوین "بیا آشتى کنیم سر جدت" است یا نه؟! دستم را بردم که از دستش تربچه را بگیرم، دستش را کشید و تربچه را خورد! قاه قاه هم خندید :/ من هم همان قیافه مظلوم معروفم را گرفتم:'(
نمیدانم چرا به سرم زد اینها را بنویسم؟! شاید دلم خواسته فراموششان نکنم!