در جستجوی مفهوم زندگی :)

۱۱ مطلب با موضوع «از دل برآمده‌ها» ثبت شده است

هدیه زیباى خدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین


همه چیز از یک کلیپ ساده شروع شد. روایت عاشقانه یک همسر شهید و گریه بى اختیار من!

نه خودش را میشناختم  و نه اسم همسرش را شنیده بودم اما در نگاه اول بدجور به دلم نشست...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

دوست داشتن :)

بسم الله المحبوب


داشتم فکر میکردم که من وقتی کسی رو دوست دارم، وجودشو دوست دارم یا ویژگی های وجودیشو؟!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

بودنشان نعمت است

بسم الله


بعضی رفیقا هستن که میدونم وقتی باهاشون باشم، قطعا حالم خوب میشه!

وقتایی که زیاد رو به راه نیستم، به زور خودمو میفرستم بیرون باهاشون😂

که مثل امشبی، انقدر بخندم که حتی به ناراحتی‌هامم بخندم...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

فقط باید ناز خرید!

بسم الله

میخواستم بیام و راجع به شاغل شدنم بنویسم و پیشنهادهای کاریِ جدید. ولی نشد، از حوصله‌ام خارج بود شاید!

امشب اومدم که بنویسم از یک چیز دیگه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

یکسال دیگر هم گذشت...

بسم الله الصبور

در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس

بازار خودفروشی از آن سوی دیگرست

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

من از تو می‌نویسم و...

بسم الله الخالق

امشب

بی‌هوا

دلم

هواتو

کرد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

وسط آرایشگاه!

بسم الله الحنّان

وقتى وسط آرایشگاه بغض میکنى و میبینى عمیقاً حالت خوب نیست و مینویسى و...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

عنوان ندارد

بسم الله الحکیم

چند روزی است عجیب شده ام!

حرف های عجیب، فکرهای عجیب، احساسات عجیب، رفتارهای عجیب و...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

چرا درست نمی شود؟!

بسم الله الرفیق

چرا بعضی وقت ها بدون هیچ دلیل مشخصی، حوصله ندارم؟! چرا ناراحت میشم؟! چرا بهونه میگیرم و خودمو کلافه میکنم؟! چرا حوصله شوخی اطرافیانو ندارم؟! چرا اینجور وقتا حتی گرسنه هم نمیشم!؟ چرا درست نمیشم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی

نامه ای به آرزو جان

بسم الله الجمیل

سلام عزیز دل

آنجا که تو هستی چه خبرهاست؟

مدتی است که حتی به خواب هم نمی آیی فقط دلیل بی خوابی های گاه و بیگاه من شده ای. انقدر در زندگی ام وجودت را حس میکنم که هرگز نمی پذیرم رفته ای. امشب وقتی برای نماز از قطار پیاده شدم فهمیدم که ما قبلا در همین ایستگاه برای نماز پیاده شده بودیم. خاطرات آن روز صبح مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد. دویدن مان به سمت قطاری که شروع به حرکت کرده بود. استرس گرفتنمان ، صدا کردن مسوول قطار که آقا ما جا موندیم😂 ، خندیدن مان و خدا را شکر کردن مان برای اینکه نهایتا سوار قطار شدیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه عظمتی