بسم الله الحکیم

چند روزی است عجیب شده ام!

حرف های عجیب، فکرهای عجیب، احساسات عجیب، رفتارهای عجیب و...

برگشتم به عقب!

یک سال پیش، همین موقع ها، حوالی اسفند ماه، مشغول برنامه ریزی برای آینده بودم و پس از تحقیقات فراوان، بالاخره تصمیم کبری را گرفتم! میدانستم چقدر راهم سخت خواهد بود و چقدر همه مخالفت خواهند کرد. چقدر مسئولیت روی دوشم قرار خواهد گرفت و چقدر حرف خواهم شنید. اما این شیوه از زندگی را پسندیدم و به خاطرش حاضر به قبول خیلی چیزها شدم. چون معتقد شدم این سبک زندگی میتواند مرا سریعتر از حالت عادی به هدف متعالی ام برساند.
قبل از این ها، احساس اولیه ام اصلا خوب نبود، ذهنیت خوبی نداشتم یعنی در واقع ذهنیت بدی داشتم ولی کم کم متوجه شدم احساسم غلط است! واقعیت های موجود  و ذهنیت من خیلی با هم فاصله داشتند. وقتی راجع به درست بودن احساسم، به شک افتادم، شروع کردم به تحقیق. کم کم عقلم تسلیم شد و کار افتاد دست دلم. به طرز عجیب و غریبی عاشق شدم!
اصلا باورم نمیشد از کجا به کجا رسیدم! آن همه تنفر چگونه اینهمه عشق به بار آورد؟
دوران شیرینی بود. خودم را برای زندگی جدیدی آماده میکردم! کتاب های جدید میخواندم و تصمیم های جدید میگرفتم.
فقط یک چیز بود که ترس از دست دادنش اذیتم میکرد "رضایت پدرم"
احتمال مخالفت پدرم زیاد بود و اگر با نارضایتی پدرم وارد این مسیر می شدم، درست مثل این بود که اولین آجر را کج میگذاشتم. رضایتش از اصول اولیه بود!
فکر نمیکردم پدرم اینقدر اصرار داشته باشد برای انتخاب رشته! یک ذره هم کوتاه نیامد. نگرانی هایش را درک میکنم و میدانم سر سوزنی هم لجبازی ای در کار نبود و هرچه بود، خیرخواهی بود.
اینجا بود که وارد یک جنگ داخلی با خودم شدم...
برنامه ای که من چیده بودم، با حجم زیاد درس دانشگاه جور در نمی آمد. چون به اندازه کافی خودم نیاز به زمان برای مطالعه و پژوهش و کلاس داشتم و عملا جایی برای دانشگاه نمیماند!
و نهایتا دیدم که نه! مثل اینکه کارها درست نمیشود.
من برنامه مشخصی برای خودم داشتم ولی احساس میکنم این اتفاقات باعث شد کمی از برنامه ریزی دور بشوم یا مثلا زده بشوم!
الان هم برنامه دارم ولی با هزار اگر و اما! چون من فقط یک سر قضیه هستم و سر دیگر آن انسانهای مهم زندگی ام! برنامه من برای آینده ام شبیه یک الگوریتم هزار شاخه شده. نمیدانم بالاخره هدف بلند مدتم کدام است. به هزار چیز بستگی دارد و این برایم گیج کننده است.
این روزها فکر میکنم نکند به کلی مسیر را اشتباه آمده ام؟ نمیگویم از دندانپزشکی متنفرم اما فی المجموع حس خاصی به آن ندارم. از بعضی قسمت هایش خوشم می آید. از بعضی قسمت هایش هم بدم می آید!
میدانم سن مناسب برای ورود به آن مسیر دلخواهم 18،17 سالگی است و اگر بخواهم صبر کنم تا درسم تمام شود، یعنی حداقل 23 سالگی، دیر میشود برایم! امیدوارم در این مورد اشتباه فکر بکنم!
این روزها در فکر ترک دانشگاه و چسبیدن به همان عشق و علاقه ام هستم ولی خوب باز هم به همان دلیل "رضایت پدرم" نمیتوانم. البته این حس "وابستگی" شدیدی که به تازگی دچارش شدم، مزید بر علت میشود برای ماندنم در همین جایی که امروز هستم!
کاش کسی بود که میتوانستم برایش از همه این سر در گمی ها بگویم و او فقط گوش کند ولی هر کس فقط یک تکه از این پازل را میداند و میفهمد...