بسم الله الخالق
امشب
بیهوا
دلم
هواتو
کرد...
قرار شد اگر پسر شدی، اسمت بشه محسن. اگرم دختر شدی، احتمالا ریحانه، زهرا یا... اصلا خیلی دنبال اسم نبودیم. خب آخه انقدر فنچ بودی که جنسیتت هنوز معلوم نبود. انقدر ذوق کردم از اینکه قراره به جمعمون اضافه بشی! همش منتظر بودیم چهار ماهت بشه و روحت دمیده بشه. بعد از اون انگار دیگه واقعا وجود داشتی. انگار کنارمون بودی. عمیق تر دوسِت داشتیم. همون حوالی بود که خریدهای کوچیک انجام دادیم. ولی خب چون جنسیتت معلوم نبود، نمیشد خیلی خرید کنیم. درکنار خریدهای خونه، اگه چیزی چشممون رو میگرفت، میخریدیم برات. چوب لباسی های زرد و صورتی رو یادته؟ چوب لباسی های کوچولو که نصف چوب لباسی های معمولیه! دلم ضعف رفت برای اینکه لباس هاتو آویزون کنیم بهشون. ولی خب تو دلت نخواست پا بذاری تو این دنیا. الان به جای لباس های تو، شلوارهای لی و کتون من به اون چوب لباسی هاست. این روزها که میرم سر کمد لباسام، میبینم دونه دونه این چوب لباسی ها دارن میشکنن. خب تحمل لباس آدم بزرگا رو ندارن! ولی این تنها یادگاریت نیست. یک آلبوم عکس صورتی هم داری که حالا به جای عکس های تو، عکس های من توشه. دلم نخواست بندازمشون دور و بیخیال بشم. میخوام هرچقدر هم کم ولی حس کنم که هستی. بذار منم خیال کنم که کنارمی.
بذار نامردی نکنم و بگم که هنوزم دلم ضعف میره برای چشم های سبزت .سبزِ سبز بود. حتی انگار یجورایی تیره بود.خوشگلم برام دعا کن :)
اگه اینارو نوشتم، نخواستم غر بزنم که چرا گذاشتی رفتی. چون عمر همه ما دست خداست. فقط خواستم بهت بگم که نازنینم، همه عالم و آدم هم که تو رو فراموش کنن، تو همیشه تو قلب من زنده ای و نفس میکشی.