بسم الله الخفیّ
چهارشنبه که به خانه برگشتم، لباسم را با بلوز قرمز آستین بلندی عوض کردم. با آستین بلند راحت نیستم ولی اینبار راحت تر بودم!
سه شنبه شب که روی تخت خوابگاه دراز کشیده بودم و چشمم به کبودی های روی دستم خورد، به خودم گفتم که این هفته را در خانه آستین بلند میپوشم. دلم نیامد همان چندلحظه ای که طول میکشد تا من علت این کبودی(همان سرویس های مکرر والیبال) را توضیح بدهم، نگران شوند.
چون بعضی وقت ها بعضی آدم ها انقدر ارزشمند میشوند که انسان دلش نمیآید در حضور آنها ناراحتیاش را بروز بدهد. چون میداند که بعدش آنها هم ناراحت میشوند. و بعد دوباره انسان ناراحت میشود از اینکه آنها ناراحت شدهاند و این چرخه ادامه دارد...
چون به آستینِ بلند عادت ندارم، وقت هایی که حواسم نبود آستینم را تا آرنج بالا میزدم و دوباره که یادم میافتاد، آستینم را روی دستم میکشیدم. همین حرکتِ ناخودآگاه مرا به فکر فرو برد که من نه فقط حالا، که همیشه آستینم را روی دردهایم کشیده ام. فکر کردم که چرا؟! چرا من این کار را میکنم؟! مگر از خانواده کسی محرم تر هست؟! هرچه فکر کردم دیدم دلیلش فقط «محبت» است. چون هیچ وقت دلم نیامده که در خانه بنشینم و از دردهایم تعریف کنم و غر بزنم و گریه کنم و...
انکار نمیکنم گاهی ساکت که میشوم، بیحوصله و تلخ تر از زهرمار، میفهمند که یک چیزی سرجایش نیست. میفهمند ولی من هم اهلِ تعریف کردن و درد دل کردن نیستم. اصلا انگار دهانم باز نمیشود که حرفی بزنم. برای همین سکوت میکنم و کار میکنم. دستم را به کاری بند میکنم ولی ذهنم بند نمیشود. میروم تنها در آشپزخانه میپلکم. کمی هم اشک میریزم و تمام! همه چیز تمام میشود. انگار تمام دردها در همان چندقطره اشک لعنتی قایم شده بودند.
اهالی خانه روی اشک هایم حساساند. خیلی حساس! نمیدانم اول آنها حساس شدند یا اول من کم گریه کردم! ولی در هر صورت، میدانند وقت هایی که میزنم زیر گریه یعنی واقعا فاجعهای در حال رخ دادن است.
از کودکی هم همینطور بودم. اول ابتدایی که بودم، زنگ تفریح که بازی میکردیم، دستی (از غیب!) مرا هل داد و با سر به دیوار خوردم. کل پیشانیام قرمز شد و نابود گشتم! دقیق که یادم نمیآید ولی قاعدتا یک بچه ی هفت ساله در همچنین موقعیتی ناخودآگاه میزند زیر گریه. پس قاعدتا من هم گریه کردهام و آن بستنیِ عروسکی که به خوبی یادم است مدیر مدرسه به من داد، برای ساکت کردن گریهام بوده و انصافا هم ساکت شدم :)
وقتی برگشتم به خانه مقنعه ام را کمی روی پیشانیام کشیدم و سعی کردم خیلی طبیعی جلوه کنم! در ابتدا مادرم متوجه چیزی نشد ولی اندکی بعد با لحنی مضطرب گفت که چه شده و شاکی شد از اینکه حرفی نمیزنم! بعد هم گفت درد داری؟ و من هم با اشارهی سر گفتم که یعنی بله! و مادرم هم یک قرص مسکن به من داد و تمام!
باورم نمیشود که چطور یک کودک هفت ساله حاضر میشود درد را تحمل بکند ولی به مادرش حرفی نزند!
چقدر « دوست داشتن » حس عجیبی است و چقدر جنس زن لطیف...