بسم الله المجیر


چند روز بود تو دلم مونده بود که برم سر مزار شهدا....

امروز از حرم که برگشتم، رفتم سمت مزار. چه رفتنى!

انقدر ملخ بود تو راه که من کل مسیرو با یا على و یا ابلفضل و یا زهرا و... رفتم!

وسطاش ذکرهاى مختلفم میگفتم که تنوع داشته باشه😂 یا اکثر قریب به اتفاق امامزاده ها. یا امامزاده بیژن...

البته نمیدونم چرا ولى خدا رو شکر یه جورى بود که تا من به سه چهار مترى شون میرسیدم، خودشون میرفتن اونور تر و کارى بهم نداشتن ولى خب بالاخره ترس ترسه! 

خلاصه داشتم به این فکر میکردم که هرکس منو تو این وضعیت ببینه، از خنده میمیره😂

که اتفاقا در همین بین، یکى از بغلم رد شد😐 و من اون لحظه داشتم میگفتم یا پنججججج تنننننن!😂🤦🏻‍♀️

بعد برگشتم سمتش. خندیدم و گفتم چقد ملخ زیاد شده ها!😂😂😂

بابا این دختره چرا نمیترسید؟؟؟؟؟ یه جورى قدم میزد انگار لب ساحله. بعد من مردم و زنده شدم تا رسیدم سر مزار😐😂

انقدر خندیدم از دست خودم😂🤦🏻‍♀️ بعدم به شهدا گفتم یعنی اگه حاجت منو ندین خیلی بی انصافین! من اگه تو میدون مین میرفتم کمتر جون به لب میشدم😂

دیگه نزدیکای اذان بود که گفتم برگردم برم خوابگاه...

و دوباره شروع شد! یا خدا، یا پیغمبر، یا امام زمان، یا علی...😂🤦🏻‍♀️

دیگه خودم با ملخ ها صحبت کردم گفتم تروخدا طرف من نیاین من ازتون میترسم. ببینین منم کاریتون ندارم. بعد یه لحظه به خودم اومدم و گفتم عزیزم اون که حیوانات زبونشو میفهمیدن، حضرت سلیمان بود😐😂

بعد دیگه وسطای راه انقد خسته شدم، دیگه نا نداشتم که ناله کنم😂 یعنی واقعا داشت اشکم درمیومد. انقدر که تو این یه ربع قند و فشار من افتاد، تو کل امروز نیوفتاد!

بعد شروع کردم نفسای عمیق کشیدم. به خودم گفتم فاطمه نترس! فاطمه نترس! فاطمه نترس! 😂

در همون لحظات، یهو یه ملخه پرید جلوم و من فقط گفتم یااااااا.... 

انقد همه ذکرا رو گفته بودم که چیز دیگه ای واسه گفتن نمونده بود😂

از یه طرف میخندیدم از کارام از یه طرف بى حال شده بودم انقد ناله کرده بودم😂 یعنى کاش فقط یه ویس میگرفتم از خودم😂😂😂 واقعا چقد خدا از دست کاراى من میخنده😂🤦🏻‍♀️

بالاخره رسیدم خوابگاه و الحمدلله گویان رفتم تو اتاق. یکم که به آرامش رسیدم، فکر کردم چقدر قشنگ بود این اتفاق. این عجز و درموندگی بنده و پناه بردنش به معبود! این انقطاع از همه و امید بستن به خدا! این فرار از زمین و زمان و رفتن تو آغوش امن خدا!

به خودم گفتم کاش از شر شیطان هم همینجوری پناه ببرم به خدا! کاش تاریکی گناه حداقل اینقدر برام ترسناک بشه. کاش لزوم پناه بردن به خدا رو در شرایطی که زمینه انجام گناه به شدت فراهمه، درک کنم. 

و خدایی که باهاش میشه به سمت درهای بسته هم فرار کرد...

و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا