بسم الله النور
به کابینت های آشپزخانه تکیه دادهام و به این روزهای گذشته فکر میکنم. به اینکه چقدر قم بودنم خوب است. با تمام سختیهایی که دارد و به رو نمیآورم، دوستش دارم. اصلا هر دوست داشتنی، سختی های خودش را هم دارد و شاید همین است که خوب است و همین است که یعنی «فان مع العسر یسرا»
به خودم و خدای مهربانم فکر میکنم. به اینکه چقدر زیبا دارد مرا پرورش میدهد. به خوف و رجا فکر میکنم. به خوشگمان بودن :)
به مامان نرجس فکر میکنم. به اینکه از دوران کودکیام میگفت که فاطمه «خود کار» است. و من حالا فکر میکنم به لطف بابا، «دگر کار» هم شدهام. بابا یاد داده که خیلی وقت ها، خیلی کارها، وظیفه شما نیست اما از سر محبت انجام بدهید...
به صبورتر شدنم فکر میکنم. به اینکه اجازه میدهم اوضاع همین طور که دارد پیش میرود، برود. به مفهوم توکل کردن فکر میکنم و حواسم را بیشتر جمع میکنم. به جملهای که در اولین برگ دفترچهام نوشتهام فکر میکنم «خدا کافی است» و در ذهنم باز هم مرور میکنم «و من یتوکل علی الله فهو حسبه»
به گروه فرهنگی مان فکر میکنم. به اینکه برنامه جدیدش را هنوز نریختم و چقدر کار داریم.
و از میان این همه فکر، بیش از همه به چیزی فکر میکنم که حالا، گفتنش زود است...