بسم الله العزیز
باز هم همان بحث های الکی که انگار اگر نباشند، زندگی نمیگذرد و از ملزومات گذر عمرند!
موضوع بحث که خب مثل همیشه مسخره بود! و من معتقدم مهم آن حرف هایی است که در حین بحث میزنیم. امروز یک جای بحث مان به نظرم حسابی اشتباه بود! تو میگفتی « خب چرا ناراحت شدی؟ ناراحت نشو » من هم میگفتم « تو چرا عصبانی شدی؟ عصبانی نشو » قبول دارم که شاید من نباید ناراحت میشدم و تو هم نباید عصبانی میشدی ولی آن موقع جای این حرف ها نبود. انگار به یک آدم تشنه بگویی تشنه نباش! واقعا تاثیر چندان مثبتی ندارد! وقتی من ناراحتم و میگویی « چرا ناراحتی؟ » اوضاع بدتر میشود چون فکر میکنم تو حتی درک نمیکنی که این رفتارت میتواند مرا ناراحت کند!
البته من حقیقتا ناراحت نشدم :) حتی عصبانیتت هم تاثیری نداشت و وقتی رفتم سفره را پهن کنم ناخودآگاه لبخند میزدم و به تو حق دادم که عصبانی باشی و به خودم هم گفتم ولش کن بابا مهم نیست درست میشه :) ولی خب ساکت شده بودم و قیافهام را شبیه گربه شرک کرده بودم! و تو فکر کردی ناراحتم! البته بهم برخورد و از رفتارت تعجب کردم ولی ناراحت نشدم چون به تو حق میدادم. (البته این توجیهی برای رفتارت نیست) به تو حق میدادم و به خودم هم حق میدادم! هر دو تا حدودی درست میگفتیم من از نگاه خودم و تو از نگاه خودت. ولی خب من همیشه به تو حق میدهم! اصلا ناخودآگاه است! یک چیزی در درونم دائما از تو طرفداری میکند :) خوش به حالِ تو
هر دو عذرخواهی کردیم تو با اندکی حرص و من با مظلومیتِ تمام! چون تو اوایل بحث عذرخواهی کردی و یک « نگاه کن تروخدا یک چیزی هم بدهکار شدیم» خاصی در لحنت مستتر بود! و من اواخر بحث واقعا نادم گشتم و از ته ته دلم معذرت خواستم. نمیدانم چرا این بار زود عذرخواهی نکردم و مقاومت کردم! شاید چون خواستم اول کمی توضیح بدهم و بعد بگویم ببخشید.
باز هم از بین بگو مگو های مسخرهمان، حرف های قشنگی رویید! تو گفتی « آدم هرکاری که میتونه انجام بده و به طرف بفهمونه که دوستش داره، باید انجام بده » و من امشب برای تو دویدم تا کاری کنم که بفهمی دوستت دارم.
این بود جملهای که پشت کارت پستالت نوشتم:
امروز
بیشتر از دیروز دوستت می دارم
و فردا بیشتر از امروز
و این ضعف من نیست
قدرت توست...
(احمد شاملو)
اینم خودِ کارت پستال که با مداد رنگیهام جان گرفت :)