بسم الله النافع
پارسال ۱۶ تیر...
خسته و کوفته از سر جلسه کنکور بلند شدم و اومدم خونه ولو شدم روی مبل!
امسال ۱۶ تیر...
خسته و کوفته از سر جلسه آخرین امتحان ترم دو بلند شدم و اومدم خونه ولو شدم روی مبل!
هم خسته هم لِه هم ناراحت از تموم شدن تحصیل هم خوشحال از شروع شدن تابستون هم برنامه ریزی برای کلی کار عقب مونده هم اشتیاق برای رفتن دنبال کار هم انتظار برای رتبه و حالا هم که نمره...
چه شباهت جالبی دارن امسال و پارسال!
یک جورایی باورم نمیشه یک سال از دندونپزشکی رو رد کردم. باورم نمیشه این آخرین روزیه که دانشجوی سال یک دندون به حساب میام. باورم نمیشه همون دختری که وقتی بچه دبستانی بود، فکر میکرد دانشجوها خیلی بزرگن، الان خودش هم خیلی بزرگ به حساب میاد!
ولی خودمونیما! هنوز همون کودکِ دبستانیِ خجول داره واسه خودش زندگی میکنه تو وجودم.
دلم نمیخواد هیچ وقت این بچه بمیره :( که اگه بمیره، منم میمیرم. پژمرده میشم.
اون کودکِ شیطونِ درونم که بعضی وقت ها به زور میتونم کنترلش کنم، اخیرا خیلی کاری به کسی نداره! یعنی بیکاره کلا!
عوضش کودکِ مظلوم درونم خیلی فعال شده. دیگه کم کم دارم شبیه گربه شرک میشم.
من یک خرگوش صورتیِ بیآزارم :)
نه کاری به کسی دارم. نه کسی کاری به من داره.
رها :)
آزاد :)
شاد :)