بسم الله النور


نمیدونستم باید چى بگم! پس سکوت کردم. یه سکوت طولانى! اونقدر طولانى که اگه فرزانه کنارم نبود و اشاره نمیکرد یه چیزى بگم، هیچ وقت شروع نمیکردم به حرف زدن!

انگار لحظه ها کش میومدن و من هر لحظه بیشتر نمى دونستم که چیکار کنم!
به پیش شماره تلفن که فکر میکردم، همه وجودم میشد کنجکاوى و نگرانى.
چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد. دیروز امروز فردا! چه خبره؟؟؟؟؟
دلم میخواد بشینم وسط حیاط زار بزنم...
هزارتا "چرا" تو ذهنمه که هیچ کس نمیتونه جوابشو پیدا کنه.
نمیخوام به این فکر کنم که احساس رهایى امروزم، به اتفاقاتى که افتاده و داره میوفته ربط داره!
نمیخوام عاقا نمیخوام...