بسم الله الذی وسعت رحمته⁦❤️⁩


بگذار کمی بگویم از این قصه‌ی دور و دراز...

گفتند رفته کما...

که بلند نشوم تا سر مزار بروم...

گرچه اگر میخواستم هم، نمی‌توانستم بلند شوم...

یادم است اولین باری که پس از مدتها، توانستم پا روی زمین بگذارم. اولین قدم های نصفه و نیمه یادم هست...

انتظارم برای آمدنت یادم هست. برای اینکه از کمای خیالیِ من بیرون بیایی...

منتظر بودم تا بیایی و در آغوشم بگیرمت. دستهایت را بگیرم. سر سفره بنشینیم. افطار کنیم...

تو تلفن حرف بزنی و من گوش کنم. حافظ بخوانی و من نگاهت کنم. بخندی و من بخندم...

من اما...

هنوز زنده‌ام...

سخت جان تر از این حرفا هستم!

من باور کردم تو کنارم هستی...

هروقت که بودنت را آرزو کنم...

و تو آرزوی همیشگی من هستی.

من زنده‌ام و به جای خودت هم دوست دارمت...