بسم الله الذی لیس کمثله شئ
چند شب پیش با پدرم سر سفره نشسته بودیم و در سکوتی از جنس آرامش افطار میکردیم. همه چیز خوب بود تا اینکه پدرم بلند شد و برای تحویل گرفتن یک امانتی رفت. وقتی رفت انگار خانه تاریک شد. من ، تنها ، با لقمه لعنتیای که پایین نمیرفت و غذایی که هر لحظه بیشتر کوفتم میشد. سکوت محض...
در خانه همه با هم غذا میخوریم. یعنی حتی اگر کسی غذا نخورَد، موظف است سر سفره بنشیند و بنابراین بسیار کم پیش آمده که من تنها غذا خورده باشم. آن شب هم استثنا بود.
آن موقع به این فکر کردم که دو سالِ طرح چگونه هرشب تنها غذا بخورم؟ اصلا فکر نکنم غذا بخورم. وقت هایی که تنها هستم اصلا غذا هم درست نمیکنم. گرسنه هم نمیشوم.
بعد به این فکر کردم که آیا از تنهایی میترسم؟ دیدم که نه. حقیقتا نمیترسم ولی به شدت از آن بیزارم. از تنهایی بدم میآید. خلوت خوب است. گاهی هم لازم است ولی خلوت اختیاری است و تنهایی اجباری. در لغت نامه من این دو کلمه اینگونه تعبیر میشوند.
بعد به ترس هایم فکر کردم. از کودکی تا به الان. خیلی که کوچک بودم، از دزد و مار میترسیدم. خیلی هم میترسیدم. نمیدانم از آن شب که پدرم را دزدیدند، از دزدها ترسیدم یا قبل ترش. یا مثلا مستندی از مارهای افعی دیدم که ترسیدم یا چه! چون ترس اکتسابی است. دلیل میخواهد.
بچه که بودم به زور رختخواب مرا جدا کردند :))) از تنها خوابیدن میترسیدم و همچنین از تاریکی! از یک جایی به بعد با چراغ روشن میخوابیدم. راستی وقتی بچه بودم از تخت پرت میشدم پایین😂 مادرم برایم بالش میچید زیر تخت که وقتی افتادم ناقص نشوم😂 جالب این بود که خیلی وقت ها متوجه نمیشدم که افتادم و صبح که بیدار میشدم میدیدم که به جای روی تخت، پایین تخت هستم😁
کمی بزرگتر که شدم، ترسِ از دست دادن افتاد به جانم. هرلحظه ممکن بود عضو دیگری از خانواده از دست برود. دوران بدی بود. زندگی به تار مویی بند بود که شاید هم نبود. هنوز هم که هنوز است ترس از دست دادن را دارم. انگار قدر خانه و خانواده را بیشتر میدانم. همه همینطور شدیم. از همه بیشتر بابا.
بزرگتر شدم. قالب ترس هایم تغییر کرد. از گمراهی میترسم. شبیه همان تاریکی! از برخی ابعاد جامعه میترسم. شبیه همان دزد!
بعدها ترس از ارتفاع هم اضافه شد. از اینکه از ارتفاع بلندی خودم را پرت کنم میترسم😂 حتی برای شیرجه زدن ، از آب یا از خفگی نمیترسیدم، از ارتفاع میترسیدم و مربی شنا را بدبخت کردم😂😂😂 ولی خب ترس از ارتفاع برایم خیلی کمرنگ شده. یعنی راحت میتوانم برش غلبه کنم.
از انتخاب اشتباه هم میترسم. از آن انتخاب های مهم زندگی که اگر اشتباه کنی مجبور به پرداخت تاوان سنگینی میشوی.
از جنگ هم میترسم. توضیحی برایش ندارم!
من با تمام ترس های کوچک و بزرگم زندهام. اغلب ترس ها بازدارنده اند. کمک میکنند. چند سال پیش پدرم گفت تو ترسویی و این برای تو خوب است. آن روز خیلی جا خوردم. تا آن موقع کسی به من ترسو نگفته بود. اگر کودکیام را فاکتور بگیریم غالبا اطرافیان جسارت را از من دیدهاند. چون ترسهایم بیشتر درونی است. پدرم همان بُعد مخفیام را خیلی واضح بیان کرد :) راست گفت. شاید اگر خیلی نترس بودم تا حالا سرم را به باد داده بودم. پتانسیل اش را دارم 😂
ترسیدن همیشه بد نیست. ضعف نیست. مثل ناراحتی، نگرانی و... اجتناب ناپذیر است. اصلا انگار باید باشد.
با خودمان کنار بیاییم :) کمی مهربان تر