بسم الله المهیمن
وقتی سر کلاس نمیتونم گوش کنم به درس، ناخودآگاه ذهنم منحرف میشه به سمت خوددرگیری هام!
امروز هم سر کلاس آناتومی یاد خاطرات بچگیم افتاده بودم و هِی میخندیدم. تازه ردیف اول هم نشسته بودم😂😂😂
اول یاد ۵سالگیم افتادم. همکلاسیِ علی اومده بود خونمون و من میخواستم اظهار کنم که بزرگ شدم و مدرسه میرم😂 کوله پشتی مهدی رو انداخته بودم رو دوشم و هِی از جلوشون رد میشدم. خوشم میاد هیچکی هیچی بهم نمیگفت😂 نتیجه میگیریم یا دیوونه بازی های من براشون عادی بوده یا کلا کسی کاری به کارم نداشته.
بعد یادِ بازی های استراتژیک تو خونه مامان جون افتادم. با پشتی ها و بالشت ها سنگر میساختیم. با کوسن ها پرتاب میکردیم. یعنی به گند میکشیدیم خونه مادربزرگمو😂 پنج تا نوه بودیم با اختلاف سنی یک سال، یک سال. اولین نوه علی متولد۷۳,بعدی ۷۴،بعدی۷۵،بعدی۷۷،بعدی۷۸ خیلی مرتب و منظم😂 فقط اگه یه متولد ۷۶ هم داشتیم خوب میشد :)
بعد یاد حرف های مامانم افتادم که داداشات انقدر شیطون بودن که من مجبور بودم تو رو بذارم روی کابینت که دستشون به تو نرسه😂😂😂
بعد یادِ ۶ سالگیم افتادم. یخچال نو خریده بودیم و قرار بود بیارن خونمون. مامانم هم یخچال قدیمیمون رو خالی کرده بود. منم بی خبر از همه جا رفتم تو آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم و دیدم یخچال خالیِ خالیه و فقط چندتا کالباس تو کیسه فریزر تو یکی از طبقاتش هست. برگشتم سمت مامانم و گفتم « مامان ما فقیر شدیم؟!» یعنی مامانم بنده خدا از خنده و تعجب مونده بود فقط! 😂😂😂
و اینگونه ذهن بنده مشغول شد سر کلاس در حالی که به تخته زل زده بودم :)))