بسم الله الکریم
امروز بعد از چند ماه دلتنگی، دوباره مهدیه رو دیدم😇 رفیق ۷ سالهای که الان دخترش داره دو سالش رو تموم میکنه و دل من ضعف میره براش! به طور ناخودآگاه منو میشناسه! چون از وقتی یک جنین کوچولو بوده، صدای من رو شنیده :) یادش بخیر وقتی بهم گفت که جواب آزمایش مثبته و منم مات و مبهوت زدم زیر گریه! اون موقع فقط من و خانواده درجه یک اش در جریان بودیم! خیلی جالبه که در بین فامیل و دوستان نقش صندوق اسرار رو بازی میکنم😂 اولین نفری که از اخبار باخبر میشه، منم! و البته این خیلی خوبه :) خوشحالم از اینهمه اعتماد.
امروز نشستیم کنارهم و حرف زدیم. اون از حال و روزش گفت و منم از این حسی که به تازگی بهش دچار شدم!
امروز وسط چمن ها بهم گفت من هیچ کس رو بعد تو ندیدم که اینقدر بفهمه!!!! تعجب کردم از این حرفش. چون مهدیه اصلا اهل بزرگنمایی و تعارف بازی نیست! گفتم چرا؟ گفت چون ما تونستیم در اون یکسالی که کنارهم بودیم، جوری زندگی کنیم که هنوز هم دوستیمون ادامه داشته باشه! حفظ این دوستی شاید مهم ترین دلیلی بود که باعث شد این حرفو بزنه. به قول خودش «کی باور میکنه اینو؟!»
برگشتم به ۵ سال پیش، به اون روزهایی که بیشترش رو کنار هم گذروندیم. به اینکه چی شد و چجوری شد که صمیمی شدیم! یک ویژگی عجیبی که من دارم اینه که وقتی میبینم یکی یک مشکلی داره یا یک غمی داره ناخودآگاه میرم سمتش و تا مشکلش حل نشه، خیالم راحت نمیشه. شاید باورش سخت باشه ولی چندتا از دوستی های من از همین جا شروع شد. از اینکه نسبت به غمِ یکی دیگه بیتفاوت نبودم! دوستی من و مهدیه هم از همین جا صمیمی شد. علیرغم چیزی که به نظر میاد، ما تفاوت های زیادی داریم! اون چیزی که باعث شد این دوستی روز به روز عمیق تر بشه، این بود که ما به تفاوت هامون احترام گذاشتیم. به همدیگه حق دادیم و باسلیقه همدیگه کنار اومدیم! اگر من دوست داشتم طبقه اول باشم و مهدیه دوست داشت طبقه دوم باشه، هیچ کدوم سعی نمیکردیم نظر اون یکی رو به نفع خودمون تغییر بدیم. میگفتیم نصف زمان بالا باشیم و نصف زمان پایین! به همین راحتی! ما کنار اومدیم با اختلاف هامون. البته مبانی فکری مون روز به روز بهم شبیه تر میشه و اینو هردو حس میکنیم! اینکه مراقب همدیگه ایم و تغییرات همدیگه رو میفهمیم، خیلی خوبه!
خدا خیلی دوستان خوبی به من میده :) خدایا شکرت
امروز کنار دوستانم خیلی خوش گذشت مخصوصا آخرش که تو بغل مهدیه خوابم برد :)