بسم الله المحبوب
این جمعه ای که گذشت رو "روز پروژه مشترک پدر و دختر" نامگذاری میکنم!
خیلی وقت بود دوتایی نرفته بودیم بگردیم!
خب آخر ساله و همه درگیرن که به کاراشون رسیدگی کنن و طبیعتا سر همه شلوغه اما بابام با اون همه مشغله کاری و... حدود ۵ ساعت درگیر کارهای من بود. کارهایی که خودم هم با کمی سختی، میتونستم انجام بدم و خیلی کارهای شاقّی نبودن!
تمام این توصیفات برای این بود که بگم چقدر این وقت گذاشتن بابام برام ارزشمند بود و چقدر ممنونش شدم ( جدای از تشکرم بخاطر هزینه هایی که گذاشتم رو دستش😁)
اول رفتیم بوستان گفتگو چون تقریبا نزدیکمون بود و من خیلی شیک و مجلسی رفتم روسری هامو خریدم و اومدیم بیرون😂
بعدش هم رفتیم خیابون ایران که انصافا دوره بهمون. حالا شاید بشه گفت خیلییی هم دور نیست ولی عصر جمعه ترافیک بود واقعا!
رفتیم مسجد فائق و من تازه جمعه فهمیدم که دفعه قبل که از کنار این مسجد رد شده بودم، اشتباهی رفته بودم تو قسمت مردونه😂 خدا رو شکر اون دفعه خلوت بود و منم فقط تو حیاطش ایستاده بودم.
خلاصه ایندفعه رفتم مسجد زنونه اش که دقیقا کنارش بود. داخل حیاطش هم دو بخش میشد. یک سمت مزار شهدا بود یک سمت هم درب ورود به مسجد. اولین بار بود که میرفتم مسجد فائق. خیلی احساس خوبی داشتم از بودن در اون مسجد. مخصوصا مزار شهدا که دیگه عالی بود. ۵ تا شهید بودن یکیشون ۱۸ساله، دوتا ۱۹ ساله، یک ۲۰ ساله و یک۲۵ ساله! همشون جوون بودن. دوتاشون شهید شلمچه بودن و سه تاشون شهید گمنام بودن و روی سنگ قبرشون حکاکی شده بود "عبدالله فرزند روح الله"
همه خیره بودن به من که فکر کنم دلیل اصلیش این بود که چهره جدیدی بودم و تا حالا تو اون مسجد محلی که همه همدیگه رو میشناسن، نه من کسی رو میشناختم و نه کسی منو! یک دلیلش هم فکر کنم این بود که مثل ابر بهار اشک میریختم. کار یکی از بچه ها به مشکل خورده بود و منم کار خاصی از دستم برنمیومد. به اون میگفتم نگران نباش درست میشه بعد خودم مینشستم گریه میکردم. جالب اینجاست که هنوز اتفاق بدی نیوفتاده بود و ما دلشوره داشتیم و داریم!
خلاصه کار رو سپردم دست شهدا و اومدم بیرون. رفتم سمت مسجد و برای اعتکاف ثبت نام کردم. (تنها مسجدی که تونستم پیداش کنم که مهلت ثبت نام داشته باشه، همین بود. البته همین رو هم ریحانه بهم معرفی کرد😁) بعدش هم اومدم بیرون که بریم. انقدر ذهنم مشغول بود که متوجه ماشینمون نشدم و از کنارش رد شدم بعد یهو دیدم عه بابام نیست😂دیدم سوار ماشین شده. تازه بابام گفت من که بهت گفتم بیا سوار شو! ولی حتی اونم نشنیده بودم!!!
تو راه برگشت بابام خیلی باهام حرف زد. یک جمله ای گفت که فکر کنم تا آخر عمرم یادم میمونه! گفت " تنهایی از یک جایی به بعد، آدم رو از بین میبره"