بسم الله المحبوب
(خاطره روز دوشنبه ٧ اسفند)
امروز اتفاقات خوب و خوشحال کننده پشت سر هم میوفتادن و هنوز یکی تموم نشده، اون یکی شروع میشد!
از اولین نماز جماعت صبح تو خوابگاه تا جمکرانی که به جای سه شنبه، دوشنبه رفتیم و کلی اتفاق که باید دونه دونه بنویسم تا یادم نره!
وقتی صبح بیدار شدم، یکم در حالت دراز کش موندم😁بعد که دیگه کامل بیدار شدم، بلند شدم وضو گرفتم و رفتم نمازخونه(قل کوچیکه تازه دیروز کشف کرد که صبح ها هم نماز جماعت داریم!) خیلی بانمک بود کلا ٣نفر بودیم😂😶یعنی به جز خودمو و قل کوچیکه، یک نفر دیگه بود فقط! خوب البته ناراحت کننده هم بود، ولی خنده دار هم بود واقعا!
اینم عکس یادگاری از اولین نماز جماعت صبح تو خوابگاه:
بعدش هم کلی نشستم تو نمازخونه و عکس گرفتم و بعد هم یک آسمون خوشگل نصیبم شد!
بعد هم رفتیم دانشکده! خیلی زود رسیدیم😂 در حدی که کلاس تاریک و خالی بود! بعد هم فیزیولوژی داشتیم که از حرفای استاد تقریبا هیچی نفهمیدم و به این نتیجه رسیدم که بازم خودم باید کتاب بخونم و از کلاس و جزوه چیزی یاد نخواهم گرفت!
بعدش زدن یک سری نشریه رو انداختن گردنمون😐 که تا ما اونها رو زدیم، نیم ساعت از شروع کلاس بیوشیمی گذشته بود و ترجیح دادیم کلا بیخیال کلاسش بشیم😂 فقط مشکل این بود که همه ی وسایلمون تو کلاس بود😐(البته به جز گوشی هامون) و همه مون روی هم ٢٨ت پول تو جیبامون داشتیم😂 حتی اولش خواستیم بریم دنبال کتاب های بازارچه خیریه ولی متاسفانه نامه ای که لازم بود همراهمون باشه، تو کلاس بود 😑 حتی به یکی از بچه ها گفتیم بیاره بیرون برامون نامه رو ولی پیداش نکرد!
و اینگونه بود که ما زدیم بیرون از دانشکده! حوصلمون سر رفت خب😂
بعدش هم برگشتیم دانشکده و اما قضیه اصلی این بود که استاد نباید ما رو میدید😂 تو راهرو استتار کردیم تا استاد بالاخره رضایت دادن و ساعت١٢ تعطیل کردن😂
بعدش هم هماهنگی برای جشن ولادت حضرت زهرا(س). بعدش نماز. بعد هم امتحان کمک های اولیه و امداد داشتیم که چون نخوانده بودم و چیزی هم به ذهنم نمیومد، به احتمال صد درصد میوفتم😂 ولی خب اصلا ناراحتم نمیکنه چون این ترم قصد ادامه دادنش رو نداشتم و بخاطر مدرک هم نرفته بودم کلاس هارو! در حدی که وقتی کتابش رو میخونم، متوجه بشم و در مواقع حساس هم کارها و کمک های خطرناک انجام ندم!
بعدش هم دوییدیم رفتیم پاتوق کتاب برای انتخاب کتابهای بازارچه. خیلی قشنگ بود همه جاش! اصلا زیادی خوب بود😍 حیف که خیلی هم فرصت نداشتیم و میخواستیم بریم مراسم هفتم شهدا، پردیس. اینم منو منِ او!
بعد هم بدو بدو اومدیم پردیس و چراغ خاموش رفتیم تو سالن!
خیلی فضا آروم بود. یکم که گذشت یک آقای شاعر جوان اومدن و شروع کردن به خواندن. کم کم بغض کردم ولی خودمو نگه داشتم اما وقتی به بقیع رسید، دیگه تحملم تموم شد و زدم زیر گریه. خدا رو شکر که عادت به گریه بی صدا دارم...
بعد هم به خاطر تربیت بدنی مجبور بودم بیام بیرون. چون هفته بعد خیریه است و نمیتونم تربیت بدنی رو برم، مجبورم هیچ غیبت دیگه ای نداشته باشم!
بعدش هم رفتیم جمکران و کلی عقده گشایی کردم! جمکران خیلی خوب بود، خیلی زیاد!
گرچه که الان یکم حالم گرفته است ولی به نظر میاد بهتره غم ها رو بسپارم دست این شعر:
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد