بسم الله الرزّاق


ذهنم هزار جا رفت که بالاخره بابا میخواد چى بگه؟! یعنى چى میتونه شده باشه؟!

هى گفت میخوام یه چیزى بگم بهت و بالاخره بعد از کلى مِن و مِن گفت که دو روز پیش ماشینمونو دزد برده و ما به تو نگفتیم که یه وقت به هم نریزى!!!!!

جا خوردم. خیلى جا خوردم و تنها چیزى که زیر لب گفتم، یه الحمدلله بود. که حواسم باشه ناشکرى نکنم یه وقت! که کافر نشم به نعمتاى خدا. به اینکه بابا هست و پشت همه مون بهش گرمه. به اینکه همه مون سالمیم. به اینکه خدایى دارم که حواسش بهمون هست و جاى نگرانى نیست.

بعدشم هیچ واکنش خاصى نداشتم تا اینکه بابا خندید و منم خنده ام گرفت و گفتم ایشالا پیدا میشه نگران نباشین.

فداى سر همه تون. نه فقط ماشین. خونه زندگى شغل و همه چى فداى یه تار موتون. شما فقط باشین...

شما فقط باشین که بودنتون یکى از بزرگترین نعمت هاى از دست نرفته منه...

وقتى بابا گفت که ما بهت نگفتیم که ناراحت نشى، یاد کاراى خودم افتادم! یاد اون روز افتادم و آستینت را روى دردهایت بکش  و اینکه این احساس بین ما مشترکه :)))